آنچه درباره شمس آل احمد از یاد من نمی رود »» اعترافات خود/نا خواسته یک نویسنده مرده


نوشتن درباره شمس آل احمد ضروری است اما برای گرداندن سنگ این ضرورت شوقی درکار باید که نیست و نوشتن، سربازی نیست، اجباری نیست؛ نوشتن است.

در تهران، چند سال قبل برنامه بزرگداشتی برای جلال آل احمد برگزار شد. تابلوهای تبلیغاتی تمام خیابان ها را پر کرده بود. این یعنی جلال آل احمد در تهران فقط بزرگراه نیست، میدان است، میدان گاه است. حوزویان هم او را می خوانند، چپ ها، راست ها، روشنفکران دینی و سکولار و قلندر و لوطی و عیار و طرار. جلال آل احمد برای دکه و دکان همه، چیزی دارد، نوشته ای، حدیثی، آیه ای، حتا عکسی با کلاه و سبیل برای فلان ناشر و عکسی با عصا و ریش و شانه های خمیده ای که تنها عبایی کم دارد برای دیگری. این حاصل زندگی در زمانه ای ژله ای ست. زمانه جریان های سیاسی و اجتماعی که رقابت های تنگاتنگی برای محکم کردن پایگاه خود دارند و در این زمانه بعید نیست از پای منبر «مسجدجامعی»یِ سبزه میدان به دفتر حزب توده و از آن به «نیروی سوم» و از آن به قم و از قم به حج رفتن.

وقتی آن قدر مطرح شده ای تا جوان تر ها که به دیدنت می آیند گیوه به پا کنند و سیگار وینستون خود را در هزار جیب پنهان بتپانند و سیگار اشنو بکشند تا بگویند و با ادبیات خودت که:« رئیس،ما هم رونوشت برابر اصل حضرتت هستیم» این هم بعید نیست که جریان های سیاسی و اجتماعی که هنوز رقابت های تنگاتنگی برای محکم کردن پایگاه خود دارند به بخشی از فرایند دگردیسی تو دست برد بزنند و عکسی و نوشته ای و از همه «خسی در میقات تو» مختصری برای بزک کردن چهره خود بردارند. اما حساب «شمس» حساب دیگری است. او وانهاد تا زحمت دست برد را کم کند. همین چندی پیش از مرگ او، خبرگزاری فارس گله کرد که مسوولین به عیادتش نرفته اند و رجانیوز نالید که در حقش کوتاهی شده است।. نوشتن درباره شمس آل احمد ضروری است تا بتوان نشان داد چه اتفاقی می افتد که متصدیان سانسور، سنگ نویسنده ای را به سینه می زنند که 33 سال پیش در سومین شب از شب های شعر انستیتو گوته به سانسور دولتی تاخته و بار سکوت انسان را از گردن خویش بیرون کرده بود. اما نوشتن سربازی نیست، اجباری نیست، شوقی باید که نیست. مثل او کم نیست.

مدیران مطبوعات بسیار علاقه داشتند که در سالمرگ های جلال آل احمد مصاحبه ای با شمس منتشر کنند. اما شمس چیزی برای گفتن نداشت هرچه بود در «از چشم برادر» گفته بود و در این سال های آخر از گفتن درمانده بود. اما با سردبیر همیشه نمی شود از سر «نه، نمی شود» در آمد. آنها که شمس را در سال های اخیر دیده بودند، می دانستند که حرف هایش دیگر نه مستند است و نه در پاسخ به سوالی که از او می پرسی. این را بار دومی که برای مصاحبه با او به خانه اش در سعد سلمان، حوالی توحید رفتم فهمیدم. اردیبهشت 1384 بود و چیزی به پایان دولت اصلاحات نمانده بود اما اینکه روزنامه اعتماد در سال 1386 چگونه با او مفصل به گفت و گو نشسته بود، جالب است.

پیش از آن هم با شمس گفت و گو کرده بودم. سال 1380 یا 1381 بود و هفته نامه ای منتشر می شد به نام «سپیده». آن روزها شمس سرحال و سردماغ بود. پر می گفت و البته اغلب خاطره هایش را و چیزی در خاطره های او بود که عجیب بود. اگر حالا به مجموعه نوارهایی که در گفت و گوها پرکرده بودیم دسترسی داشتم می شد صدای خودش را در ادامه این نوشته گذاشت. اما صدای او در جعبه مقوایی، جایی مانده است که همه چیز آنجا مانده است. این بخش از خاطرات او مجال انتشار نیافت و حالا که مجال خود شمس هم تمام شده است، سعی می کنم بی کم و کاست اینجا بنویسم به همان نوشتن آن اکتفا کنم. گویا از اینجا به بعد این شمس آل احمد است که روایت می کند.

چند سال قبل بود [ چند سال قبل از 1380 یا 1381،چه فرقی می کند در تاریخی که فنا کرده ایم یک سال چشم گاو هم نیست] کسی به من مراجعه کرد. نام و نشان داد و گفت که ناشر است و تازه کار است و می خواهد در حوزه تاریخ معاصر کار کند. پیشنهادش این بود که قرار دادی با من ببندد برای نوشتن آنچه از تاریخ معاصر می دانم. به ویژه در مورد جریانات سیاسی و افراد سرشناس از میان سیاست مداران و اهالی فرهنگ و هنر و روابط آنها و پیدا و پنهانشان. پول خوبی پیشنهاد داد و گفت آماده است بخش اعظم این پول را هم در آغاز بپردازد. خانه ای را در گیلان مهیا می کند برای آرامش من در روزگار نوشتن با خدمه و ... طوری که محتاج چیزی نباشم تا مخل به یاد آوردن و نوشتن باشد. موضوع برایم نامنتظر بود. چه در ایران و میان ناشران ایرانی این، چیز بدیعی بود. موضوع را با دعایی [مدیر روزنامه اطلاعات] که دوستم بود در میان گذاشتم. خندید و گفت:« این که می گویی از بچه های اطلاعات است.» خیالم راحت شد که دعایی طرف را می شناسد. قرار و مدار کار را گذاشتیم و من به گیلان رفتم. خانه مرتبی تدارک دیده بودند حوالی رشت و دو خانم خدمتکار پذیرایی می کردند و من محتاج چیزی نبودم. ناشر هم گاهی سری می زد و پولی بابت حق التحریر می پرداخت و نوشته ها را برای حروفچینی می برد. یک روز هم گفت: «استاد هوا اینجا برای شما مناسب نیست و رطوبتش زیاد است. بقیه کار را در خانه ای نزدیک اردبیل تمام کنید برای شما بهتر است.» خلاصه تا کار تمام شود من دو شهر دیگر هم رفتم و آخرین جا خانه دور افتاده ای بود نزدیکی های مرز بازرگان. چند هزار صفحه A4 سفید را نوشته بودم و چیزی نمانده بود از آنچه خودم دیده یا از دیگران شنیده باشم که در آن نوشته نیاورده باشم. یک تاریخ کاملی بود با جزییات و مخصوصا درباره آدم ها از کله گنده های حزب توده گرفته تا نویسنده ها و شاعران و روابط آنها با خودشان و جریان های سیاسی و ... تا مقطع انقلاب. کار بعد از چندین ماه تمام شد و من در این مدت یکی دوبار به تهران آمدم. آخرین نوشته ها را که تحویل دادم و قسط آخر را گرفتم دیگر این آقا را ندیدم. چند ماه گذشت و نه از نمونه های حروفچینی شده خبری شد و نه از انتشار کتاب. با دعایی تماس گرفتم و گفتم: «این همکار شما رفت و پیدایش نشد.» گفت: «کدام همکار؟» گفتم فلانی. و شرح ماجرا را گفتم. دعایی دوباره خندید و گفت: «من که گفتم طرف از بچه های اطلاعات است.» گفتم: «خب برای همین سراغ تو آمدم.» آن وقت تازه دعایی توضیح داد که منظورش وزارت اطلاعات بوده نه روزنامه اطلاعات.

آیا تاریخ معاصر به روایت شمس آل احمد روزی منتشر خواهد شد؟ یا آن طور که خودش با خنده می گفت تنها به کار وزارت اطلاعات و صفحه «نیمه پنهان سیاست گذاران فرهنگ و هنر» روزنامه کیهان که آن روزها هنوز منتشر می شد؛ می خورد؟ حالا که شمس مرده است و سید محمود دعایی زنده آیا بر این روایت چیزی خواهد افزود؟

هرچند در بازنویسی این خاطره از قول شمس آل احمد به نوار صدای او دسترسی نداشته ام اما مطمئنم که شرح ماجرا و ترتیب روایت همین بود. چه خود آن را یک بار از نوار به کاغذ منتقل کرده ام و چند بار با دوستان مختلف این بخش از روایت شمس را گوش کرده ایم. اما برای آنکه خطایی در میان نباشد از نوشتن نام و نشان کسی که به شمس مراجعه کرده بود، نام دقیق محل هایی که شمس در آنجا مشغول نوشتن خاطرات خود بوده، تعدا صفحات متن دست نویس و تاریخ دقیق واقعه را که شمس آل احمد دقیقا ذکر کرد اما من در یادآوری دقیق آن تردید دارم؛ خودداری کرده ام. بیشتر نوشتن از نمونه های شمس آل احمد ضرورتی است اما برای گرداندن سنگ این ضرورت شوقی درکار باید که نیست و نوشتن، سربازی نیست، اجباری نیست؛ نوشتن است.

۱ نظر:

  1. سلام آيا مرا مي شناسي؟بدان هر روز به يادت هستم
    ديدار از دور از طريق وبکم و خميازه هاي شبانه ات هنوز در ياد هست.کجا پيدايت کنم؟

    پاسخحذف