چند خرده روایت و یک دلتنگی کلان

چشم‏هامان را با خرده شیشه هایی زیر پلک در تهران جاگذاشته ایم

ساعت 15 روزجمعه 22خرداد 1388 است. اجرای کودتای انتخاباتی - از طریق دخالت در حوزه های رای گیری و حتا بستن در برخی حوزه ها به بهانه تمام شدن تعرفه - برای کسانی که به اخبار لحظه به لحظه برگزاری انتخابات در شهرستان ها دسترسی دارند،مسجل شده است. در مجموعه ای کار می کنم که ضمیمه های استانی روزنامه ایران را منتشر می کند و به طور مستقیم با خبرنگاران محلی 5 استانِ فارس، سیستان و بلوچستان، خراسان رضوی، شمالی و جنوبی و با واسطه همکاران دیگر با تمام استان ها ارتباط دارم. رویاهایی که به خام خیالی برای روزنامه های فردا در ذهن ساده مان می پروردیم، فروپاشیده است.

ساعت 10 شب است، نتوانسته ایم وارد ساختمانی شویم که میرحسین موسوی اولین نشست خبری خود را پس از انتخابات در آن برگزار می کند. می گویند خبرنگاران رسانه های خارجی داخل ساختمان هستند. من به در ورودی چسبیده ام. مهدی و لیلا بین جمعیت سیصد نفره ای هستند که کوچه فرعی مقابل پارک ملت را از دلهره انباشته است. ساعت از 11 گذشته است، جمعیت از 500 . در باز می شود « بیژن نامدار زنگنه» طوری بیرون می آید که انگار همین حالا با فریادی از کابوس نیمه شب برخاسته است. سینه به سینه می پرسم:«چه خبره؟» فکر نمی کند که اصلا من را نمی شناسد. می گوید:« کودتا شده» هه... راه می دهم تا برود. ظاهرا از دیدن جمعیت این سوی در خودش را بازمی یابد، دستش را بالا می برد: «پیروزی ما حتمی است» یا جمله ای با این مضمون. مهدی و لیلا را پیدا می کنم. می گویند:« این چی می گه؟»

- نمی دونم به من که گفت کودتا شده. گمونم حالش خوش نیست.

ساعت حدودا یک نیمه شب است. در خیابان مطهری از کنار یک دسته 50 نفره رد می شویم که عکس های محمود احمدی نژاد را به دست دارند و هلهله می کنند. یک تیم مسلح از نیروهای انتظامی آن ها را همراهی می کند. نمی توانیم وارد خیابان فاطمی شویم. خودمان را به ستاد مرکزی میرحسین موسوی در یکی از کوچه های جنوب خیابان زرتشت غربی می رسانیم. درگیری شدیدی اتفاق افتاده گاز اشک آور می زنند. هر سه حالمان خراب شده، یاد زنی می افتم که در یکی از روزهای تیرماه 1378 در تقاطع خیابان انقلاب و دانشگاه روزنامه های لوله شده را آتش می زد و به دست مردمی می داد که در معرض گاز اشک آور قرار گرفته بودند. خودم را به ماشین می رسانم، در را باز می کنم و از روی صندلی دسته ای پوستر بر می دارم، می ریزم کف کوچه. لحظه ای به عکس های میرحسین موسوی خیره می شوم، خنده ام می گیرد و فندک را زیر توده عکس ها می گیرم بچه ها دور آتش جمع می شوند و نفس های عمیق می کشند. تازه بعد ها یاد گرفتیم که می توان به آسانی سیگاری گیراند.

حالا ساعت 3 صبح است دوستانی که در سه منطقه از تهران و در مرکز تجمیع آرای منطقه ای هستند، تلفن می کنند. اطمینان دارند که همه چیز خوب است.

- هه

- باور نمی کنی؟ بیا برات می خونم. مدرسه [...] موسوی 1200 رای، احمدی نژاد 250 رای، کروبی ... رضایی ... مسجد[...] موسوی 700 رای احمدی نژاد 170 رای ... .

... .

... .

... .

گوش نمی دهم. باز تلفن می کنند تا ساعت 5 صبح.

ساعت 15 روزشنبه 23 خرداد است. تمام خیابان مطهری را دود گرفته است. نزدیک اتوبوسی ایستاده ایم که درست وسط تقاطع مطهری و مفتح دارد می سوزد و هر از گاهی با انفجاری، خرده های شیشه را به اطراف می پراکند. خیلی مشکوک به نظر می رسد. انگار کسی اتوبوس را آورده وسط تقاطع پارک کرده و به آتش کشیده است. یکی از همکاران خانم را می بینم که مچ بند سبز بسته است. مادرش را سال 1361 در اعدام های رشت از دست داده است. تا چشم کار می کند شعله های آتش است که هر صد متر زبانه می کشد.

ساعت شاید 19 اما روز، روز 24 خرداد است. جشن پیروزی هواداران احمدی نژاد در میدان ولی عصر تازه تمام شده است. همان که برکشیده کودتا مردم را خس و خاشاک خطاب کرد. با حامد پیاده از مقابل دانشگاه می گذریم. یک دسته 100 نفره با پیراهن های مشکی «حیدر... حیدر» کنان به سمت میدان انقلاب هروله می کنند. چماق های بلند، زنجیر، پنجه بوکس و چاقو دارند. کسی که جلو دار است فریاد می زند:« هر کدوممون 10 تا از این حرمزاده ها رو می کشیم.» بقیه با فریاد حیدر حیدر پا سفت می کنند. عهدی که تا قتل «هاله سحابی» بر آن پای فشرده اند و کوتاه نیامده اند. ما حرف نمی زنیم.

روز 25 خرداد است. ما باز هم حرف نمی زنیم. سر خیابان بهبودی باران می گیرد. خرد خرد می بارد و مردم شعار می دهند:« صل علی محمد / اشک خدا درآمد» چه ذوقی دارند این جماعت خاموش. چند سال پیش تر از این در اردبیل شنیدم که به ترکی آیدین می گفت و ترجمه اش می شد این: «ظلمات انسان را شاعر می کند»

شب است. در دفتر روزنامه ای نشسته ام و با بچه ها دیده هایمان را تقسیم می کنیم. زنده ایم! ترس مان ریخته است. فکر می کنم امروز اگر هیچ نداشت تهرانی ها را صاحب یک خاطره جمعی کرد. طرف مقابل نیروهایش را هفته ای چند بار در دعاهای دسته جمعی هیات رزمندگان و پای مداحی فلان مداح کنار هم می نشانده، در نماز جمعه و در راهپیمایی های حکومتی آنها را به باورِ با هم بودن رسانده است. فرصت داده همدیگر را ببینند و بشناسند، ما اما کجا همدیگر را دیده بودیم؟ کی می دانستیم که این همه ایم؟ 25 خرداد مردم تهران تازه انگار همدیگر را دیده بودند. این خاطره جمعی بمبی است که در نظام اجتماعی تهران 15 میلیونی منتشر شده است. بمبی که انفجارش تکه های پراکنده را متشکل می کند. احساس رضایت و غرور غریبی احاطه مان کرده است. تلفن زنگ می زند. همسرم، لیلاست. از خانه زنگ می زند. خانه ما چند کوچه بالاتر از پایگاه بسیج میدان آزادی است، هه... بود. لیلا گریه می کند. شاهد تیراندازی بوده است، آدم هایی را دیده که پای تیرخورده شان را روی زمین می کشیده اند. خواسته عکس بگیرد. دنبالش کرده اند. همسایه ها نجاتش داده اند. احساس رضایت محو می شود. توی چشم غرورمان خرده شیشه می پاشند.

این ها چیزهایی است که خودم دیده ام. یک هفته گذشته است. ساعت 12 شب است داریم به خانه بر می گردیم. لیلا می خواهد برویم ساختمان پایگاه بسیج را ببینیم.

- من قبلا دیده ام. ناراحتت می کنه. ببینی که چه؟

- یعنی چی که چه؟

- نمی دونم؟

از بلوار صالحی راهمان را کج می کنیم و وارد ولد خانی می شویم. کنار دیوار شرقی پایگاه بسیج جلو می رویم. دیوار و درِ مهدکودکی را که یک زن و دخترکوچکش و چند نفر دیگر و شاید سهراب چند روز قبل جلوی آن کشته شده اند، رنگ زده اند. زیر لب می گویم:« دارها برچیده خون ها شسته اند » دور می زنیم. حالا درِ ورودی پایگاه بسیج روبرویمان است. یک فرقون جلوی در است. تویش آتش روشن کرده اند دستی چند سیب زمینی توی آتش می اندازد. هفت، هشت بسیجی جلوی در سیب زمینی زیر آتش می پزند. آتش گرفته ایم. سرشان را خم می کنند و با چشم های وحشی داخل ماشین را می پایند. دور می زنم و بر می گردیم. چطور... چطور... چطور می توانند؟

این ها چیزهایی است که خودم دیده ام و بسیار بیشتر از این هم هست تا 15 آبان 1388 و بسیار بیشتر از من هم دیده اند. اما ارتباط زنده من و بسیاری مانند من با متن این جامعه ماه هاست که قطع شده است. نمی توانم این ماه ها را بی کم و کاست روایت کنم.

لمس پیل تاریکی

جمهوری اسلامی برای معارضانش بی شباهت به «پیل اندر خانه تاریک» مولوی نیست با این تفاوت که این پیل سر از دیوار برکرده و آنهایی را که از روزن بر او دست می سایند و می آزمایند، می بیند. او به تمام ابزار افکارسنجی، منابع آماری و اطلاعاتی و امکانات تجزیه و تحلیل اتفاقات و پیش بینی آن مجهز است، می داند در میان آنها که او را می آزمایند چه گمانه هایی قوی تر است و چشم انداز آنها که به این میدان درآمده اند، چیست و چه دگرگونی هایی محتمل است. پس می داند چگونه می تواند وانموده ای از خود را به یقین توده معارضانش بدل کند. فرض کنید پیل داستان مولوی آن قدر باهوش بود که هر بار و عندالاقتضا خرطوم، گوش، پشت و پایش را عرضه کند و زمام تصور آنها را که به شناختنش آمده بودند، در دست بگیرد. جمهوری اسلامی نشان داده است که معمولا در این سطح از هوشیاری هست. هر چند در رصدخانه او نیز ضریبی از خطا وجود دارد و بروز این خطاها تا امروز کمک کرده است تا درک متوسطی از آنچه جمهوری اسلامی نام دارد، در افکار عمومی پدید آید.

از سوی دیگر آنها که به شناخت این « پیل تاریکی » آمده اند از ابزارها و منابع شناخت حریف و توان و ضعف خود بی بهره اند. نبض جامعه زیر دستگاه های حریف می زند و تمام حس گرهایی که می توانست پیام های کوتاه و تصمیم ساز را برای معارضان مخابره کند، از کار افتاده است. به همین دلیل اقدام هایشان/اقدام هایمان خطاپذیرتر و کندتر است و قابلیت انعطاف پذیری و سرعت انطباق آن پایین است.

تحلیل هایمان راه به جایی نمی برد چراکه مبتنی بر داده های دقیقی نیست. چرا که ما دیگر توان تولید داده ها را نداریم. اگر چه خیلی ها می توانند پردازشگرهای قابلی باشند اما هیچ مبنای آماری، جامعه شناختی و افکار سنجی ای وجود ندارد تا بر مبنای آن تحلیلی صورت پذیرد و راهکاری ارائه شود. با تحلیل هایمان چیزی نشان نمی دهیم، پز می دهیم. همه ما چشم هامان را با خرده شیشه هایی زیر پلک، در تهران جاگذاشته ایم.

برای پویا شدن جنبش و فتح خاکریزهای تازه ناگزیریم راه هایی برای شناخت آنچه زیر پوست شهر می گذرد پیدا کنیم. شاهد این موضوع آن است که گروه های معارض هر چه زمان می گذرد در تصمیم سازی و گروه های رهبری در تصمیم گیری مردد تر می شوند و به اشتباه می افتند. شاهد دیگر، رویکرد تازه برخی گروه ها (به عنوان یک نمونه طرح نظر سنجی صفحه بیست و پنج بهمن در فیسبوک) برای نظرسنجی از مردم است. هر چند جمعیت مورد سوال و نوع سوال هایی که طرح می شود، کمتر شباهتی به یک نظرسنجی منطقی دارد که نتایجش قابل استناد و اعتنا باشد.

تولیدات رسانه ای ما، محصولاتی هستند که برای عرضه، آنها را در اختیار جمهوری اسلامی می گذاریم. اوست که کنترل اینترنت و گیرنده های ماهواره (رسانه های ما) را در اختیار دارد. ما محصولات رسانه ای انبوه تولید می کنیم اما در عرضه آن با مشکل مواجه ایم. ما تولیدات رسانه ایمان را انبار می کنیم.

هر چند دشوار و ناممکن به نظر می رسد اما باید به شیوه هایی برای کسب داده های موثق از متن جامعه دست پیدا کنیم و نیز باید به راه هایی بیاندیشیم که جریان اطلاع رسانی منحصر به گلوگاه هایی نباشد که کنترل آن در اختیار جمهوری اسلامی ست।

این نوشته پیش تر در سایت تهران ری وی یو منتشر شده است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر