علیرضا جان، روشن شدم

چهار پنج سال پیش وقتی بعد از یک آشنایی دور و دورادور، علیرضا روشن را دیدم آن قدر دوستانه و با مهر حرف زد که من برای خداحافظی دنبال عبارتی می گشتم که بی مهارتی ام را در داشتن رفتار صمیمانه در برخوردهای بار نخست جبران کنم. آن قدر وسواس به خرج دادم که به جای عبارت معمول و پیش پا افتاده «خوشحال شدم» گفتم «علیرضا جان، روشن شدم» البته این اشتباه منظورم را هم برآورد و کلی خندیدیم. هنوز هم دلم روشن است که علیرضای شاعر که بیشتر اندوهناک بود و قدرت غریبی در تسری این اندوه داشت و حالا دومین شبی است که در ناکجایی بازداشته شده،پیش همسر و اهوارایش برگردد و به جای اندوه خواری که عجیب به موهای نقره ای ش می آمد با لهجه شیرازی ماجراهای سال 1346 یا 62 اش رابگوید، نمی دونم کاکو، خلاصه یک شیشی توش داشت...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر